حافظ و جنگ و عشق
وقتی باد صبا غبار خاطرات را کنار می زند تو همان می شوی که بودی . نامه دو دوست از خمپاره و عشق و جنگ و حافظ
نامه اول
سلام و درود بر جناب دکتر رجبی، یکی از دوستان تعریف میکرد اوایل جنگ بود،هنوز امکانات نظامی ایران وارد جنگ نشده بود جبهه ها را سر در گمی فرا گرفته بود و هر کسی با آنچه در اختیار داشت از اسلحه شکاری و تفنگ های سر پر و چاقو و قمه به سمت جبهه حرکت کرده بود در یک شب که عراق وحشتناک حمله کرده بود و خاکریز ما زیر خمپاره ۶۰ قرار داشت و همگی به دنبال سرپناهی بودند که از ترکش در امان باشند و دلهره عجیبی وجود ما را احاطه کرد بود، دیدم جوانی در تنهایی خود با عشق و علاقه خاصی کتاب غزليات حافظ در دست گرفته و بی خیال دنیا از تنهایی خود لذت میبرد با شتاب جلو رفتم که از وجود خطر آگاهش کنم ، به چند متری ایشان رسیدم و به حالش غبطه خوردم و کنارش نشستم و غرق در این عشق بازی شدم... دنیای او بسیار عجیب بود خمپاره و راکت و گلوله نتوانست این حال خوش را ازش بگیرد لذا پیش خود گفتم من چرا فضای دلدادگی او را تغییر دهم به اشعار حافظ گوش دادم و به آرامش قلبی رسیدم الان سالها از آن شب میگذرد و من هنوز مست آن حال و هوا هستم آن جوان الان با موهای سپید و چشمی که در راه نویسندگی کم سو شده هنوز هم مست و مسحور حافظ است آن جوان مهراب رجبی بود به راستی اقیانوس معرفت هر که در خود غرق کرد تا ابد در دل مردم زنده نگه میدارد
نامه دوم
ای وایییییی!؟ چه نشاط آور و خاطره انگیز! مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست راه اگر نزدیکتر داری، بگو. فدای آن دوست گردم که این خاطره را بیان کرد. به خاطر نمی آورمش، دوست دارم ببینمش. البته اگر زنده باشد. اگر چه مردگان - شهیدان - نیز زنده اند؛ " عند ربهم یرزقون " حقیقت آنکه مجید جان، راستش کمتر جایی گفته ام که رزمنده بوده و جبهه رفته ام...!؟ جبهه کجاست، رزم کدام است...!؟ حافظ، این حال عجب با که توان گفت که ما بلبلانیم، که در موسم گل خاموشیم. به هر حال اگر مقدور بود، نشستی برقرار فرمایید. روزی در کمینی، بین سوسنگرد و بستان، در مغرب کرخه، چند عراقی در خون خود می غلتیدند، چند نفر دیگر که نیمه جان بودند، اسیر شدند - به یاد دارم چند ناو سرباز از نیروی دریایی بندر انزلی- همراهمان بودند. دو تن از اسرا که از شیعیان دیاله بودند، جملگی قرآن در جیب خود داشتند! قمقمه آب خود را به یکی از آنها دادم و قرآنش را به نیت استشاره گشودم، آیه ای آمد که همچنان متحیرم...!
یا ایهاالذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافه... باید بنشینم و اینها را بنویسم. هرگز تصور نمی کردم به چنین روزهایی برسیم! بگذریم، جلسه ای بگذار و گپ و گفتی... سلام به صلح، نفرین به جنگ. نباشید کس را به بد رهنمون مسازید جنگ و مریزید خون هم از آشتی کار مردم رواست که نابود باد، هر که او جنگ خواست. آن نازنین دوست را دعوت کن تا دوباره از عشق بگوییم و حافظ بخوانیم؛ ما محرمان خلوت انسیم، غم مخور با یار آشنا، سخن آشنا بگو. فدایت، مهراب.
نامه سوم
سلام بر جناب دکتر مهراب رجبی عزیز، یار عاشق، حافظخوان خستهناشدهی راه نور، سلام بر آن دل دریایی که هنوز موجهای جبهه و نسیم کلمات حافظ، همزمان در آن میوزند. سخنتان، نه صرفاً خاطرهای از گذشته، بلکه تپش زندهی تاریخ بود؛ نه روایتی از جنگ، بلکه جلوهای از آشتی انسان با خود در میان آتشها. نه فقط حکایت یک شب، بلکه انعکاس صدایی بود از اعماق ایمان، عرفان، و انسان. راستی چه رازیست که در دل آن شبهای دلهره و خمپاره، دلهایی آرامتر از نسیم سحرگاهان قلهی دماوند به حافظ پناه میبردند؟ چه شگفت است که گاه، یک بیت حافظ، از هزار سپر آهنین مطمئنتر میشد برای جان آدمی. «دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند» و شما، ای دکتر عزیز، از همان نسل نایابید که آدمی را با گل عشق و شور و شعر سرشتند، نه با خاک خشم و نفرت و خودخواهی. عجیب نیست اگر در میانهی آن غوغای آتش، دل شما به سرود حافظ گرم بود، چرا که شما با دشمن میجنگیدید اما در دل با انسان آشتی میکردید. قمقمهای به دشمن نیمهجان دادن، و آیهای از قرآن در دل تاریکی گشودن... این است حقیقت "جهاد" نه آنچه در کتیبهها و رسانهها تحریف میشود. "یا ایها الذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافة" چه خوش نشانیست! گویی آسمان، خود فهمیده بود که شما فرزند صلحی، نه فرزند جنگ؛ از جبهه آمدید، اما با دلهایی که به آشتی سوگند خورده بودند. میخواهم بگویم: ما نسل بعد از آن شبها، تشنهایم برای شنیدن آن صدای نجیب که از دل خاکریزها، دل به حافظ داده بود و به خدا رسیده بود. ای کاش آن نشست برقرار شود؛ نه برای یادآوری زخمها، بل برای احیای حال خوشی که در غزل و گلوله، یکجا یافت میشد. در آن دیدار، ما فقط شعر نخواهیم خواند، ما با حافظ، خاک وطن را تیمار میکنیم؛ ما با اشک، بر زخم گذشتهها مرهم میگذاریم؛ و با لبخند، به صلح سلامی دوباره خواهیم گفت. دست شما را میبوسم که هنوز هم برای عشق قلم میزنید، برای حافظ، برای آن شب، برای آن جوانِ خاکی و خدایی... در پناه غزل و قرآن، زنده بمانید که شما خود، آیهای روشن از عرفان جبههاید. ارادتمند و دلنوشتهخوان/ میثم
نامه چهارم
سپاس میثم جان، دکتر میثم دهقان. من کجا، باران کجا، وآن راه بی پایان کجا...!؟ ممنون از لطف، دقت و انگیزه شما. راستش، کشور ما و ملت سرافراز ما، ناشنیده و نانوشته فراوان دارد. باید همه اینها را بنویسیم تا در تاریخ بماند، و ایران و ایرانی را آنگونه که سزاوار است، قضاوت کنند. ملتی که پدرش حکیم توس، پند و انظار می دهد؛ ز خون ریختن، دل بباید کشید سر بیگناهان، نباید برید. حتما از دوستم تقاضا خواهم کرد تا با این برادری که خاطره را نقل فرموده و بنده ایشان را به یاد ندارم، نشستی بگذاریم؛ آخر؛ کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد و شاید نامی ویژه برای این نشست همایش گونه احتمالی، در نظر بگیریم. به قول اخوان ثالث؛ " از این ارغنون" و یا؛ "با حافظ و مولانا در جبهه، جبهه فرهنگ و اندیشه و عشق" ببینیم گزینه های روی میز اینان، چه چیزهایی می باشد!؟ می توانید نظرات تکمیلی خود را بیان فرمایید. دکتر زرین کوب مقاله ای دارد با عنوان اتوپیا، مدینه فاضله در این شهر( مدینه) مولانا، استاندار، حافظ، شهردار، سعدی رئیس شورا، نظامی، فرمانده ارتش. ملا صدرا، استاد حوزه و دانشگاه، ابوریحان ( ابوریحان بیرونی را می گویم نه ابوریحان بیرانوند را ) آری ابوریحان، رئیس دانشگاه می باشند... دکتر دهقان، شما انسان مبدع و خوش فکری هستید، طرحی در زمینه این گفتگو ( دیالوگ واقعی) ارائه فرمایید؛ نکته روح فزا از دهن دوست بگو نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار. فدایت. مهراب.
برچسبها: فریبا کلاهی, مهراب رجبی, پایگاه خبری آیین باور, حافظ